درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
L☺o☻v♥e♦
L☺o☻v♥e♦
چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:, :: 19:5 :: نويسنده : سهيل
همیشه عاشق شعر هایی بودم که توش با کلمه چشم بازی شده . نمی دونم چرا ؟ ولی همینو میدونم که چشم در راه عاشقی نقش بزرگی ایفا می کنه . این سومین شعری است که از "چشمهای تو " تو وبلاگم می ذارم از آرش سپهری :
چقدر خوب و روشن است نماي چشم هاي تو
نميرسد ستاره اي به پاي چشم هاي تو
به ماه خيره مي شوم فقط و گريه مي کنم
دلم که تنگ ميشود براي چشم هاي تو
و هي مرور ميکنم نگاه اول تو را
اگر نمي رسد به من صداي چشم هاي تو
تو تاکه پلک مي زني به سجده ميرود دلم
به پيشگاه اعظم خداي چشم هاي تو
شبي خراب مي شود حصارهاي فاصله
و آب مي شود دلم به پاي چشم هاي تو منتظر نظراتتونم باغ زیتون داری انگاری میون چشمهات زنده می مونه مگه چیزی بدون چشمهات؟
بد به حال اونکه می شه باز اسیر اون نگات اون که می افته به دام چند و چون چشمهات چشماتو از آبی دریا گرفتی یا درخت؟ قاتی ِ سبزآبی ِ رنگین کمونه چشمهات! انگاری هرکی میاد اونجا یه جوری گم میشه جنگلهای وحشی مازندرونه چشمهات! انگاری هرکی میاد اونجا یه جوری مرده, نه؟ احتمالا میدون عاشق کشونه چشمهات! چند تا عاشق کشتی اینجوری لبات قرمز شده؟ خون چند تا عاشقه روی کلون چشمهات؟ بد نگام کردی نگات مثل یه عاقل به سفیه جونمو از من بگیر اما به جون چشمهات.. من همیشه مخلص اخمهای ناجور توام آخ....نمیفهمم چی میگی با زبون چشمهات انگاری این شوخیام باز داره کار دستم میده آخه میبینم بازم لبریزه خون چشمهات هر چی گفتم شوخی بود اما این جدی دوست داری یکی بیاد بله برون چشمهات دوست داری یکی بیاد بله برون چشمهات
نظر یادتون نره !
آینه پرسیدکه چرادیر کرده است؟ نکنددل دیگری اورا اسیرکرده است؟
خندیدموگفتم او فقط اسیرمن است. تنها دقایقی چندتأخیر کرده است. گفتم امروز هوا سردبوده است شاید موعدقرارتغییرکرده است. خندیدبه سادگیم و آینه گفت: احساس پاک تورازنجیر کرده است. گفتم ازعشق من چنین سخن نگو گفت خوابی سالها دیرکرده است. در آینه به خودنگاه میکنم آه عشق توعجیب مراپیر کرده است. راست گفت آینه که منتظرنباش او برای همیشه دیرکرده است. بعد از آن شب، من و مرجان چند بار با هم بیرون رفتیم. برای اینكه نشانش بدهم به خاطرش حاضرم چه كارها بكنم او را به رستورانی گرانقیمت بردم و حسابی ولخرجی كردم. به خودم میگفتم؛ برای او پول مهم نیست اما به هرحال در آسایش و رفاه زندگی كرده است و من باید برای او همه چیز را فراهم كنم كه در آینده حسرت زندگی در خانه خودش را نكشد. در صحبتهایمان بیشتر با خلق و خوی هم آشنا میشدیم اما من فقط متوجه میشدم با اینكه كار ما دارد كمكم به سرانجام میرسد اما خیلی دور از دسترس به نظر میآید و هر كاری به عقلم میرسید كردم. با یكی از دوستانم مشورت كردم در هر بار دیدن برایش عطر و گل میخریدم. كه او فقط با یك مرسی خشك و خالی آنها را قبول میكرد. تازه داشتم معنی زندگی را میفهمیدم، من و او در كنار هم زندگی خوبی پیدا میكردیم مثل بقیه دوستانم محصول زندگیمان را درو میكردیم، اما با این حال معنی واقعی ازدواج هنوز برایم مبهم بود گرچه آن قدر احساس خوشبختی میكردم كه نمیخواستم به چیز دیگری فكر كنم. همه چیز خوب پیش میرفت و ما به وصال هم میرسیدیم.
شخصي به نام پل یك دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود. شب عید هنگامی كه پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد كه دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می كرد. پل نزدیك ماشین كه رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"
زن سردش شد. چشم باز كرد. هنوز صبح نشده بود. شوهرش كنارش نخوابيده بود. از رختخواب بيرون رفت.
باد پردهها را آهسته و بيصدا تكان ميداد. پرده را كنار زد. خواست در بالكن را ببندد. بوي سيگار را حس كرد. به بالكن رفت. شوهرش را ديد. در بالكن روي زمين نشسته بود و سيگاري به لب داشت. سوز سرما زن را در خود فرو برد و او مچالهتر شد. شوهر اما به حال خود نبود. در اين بيست سالي كه با او زندگي ميكرد، مردش را چنين آشفته و غمگين نديده بود. كنارش نشست.
- چيزي شده؟
جوابي نشنيد.
-با توام. سرد است بيا بريم تو. چرا پكري؟
باز پرسيد. اين بار مرد به او نگاهي كرد و بعد از مكثي گفت.
- ميداني فردا چه روزي است؟
-نه. يك روز مثل بقيهي روزها.
-بيست سال پيش يادت هست.
مرد گفت.
زن ادامه داد.
- تازه با هم آشنا شده بوديم.
-مرد گفت: بله.
سيگارش را روي زمين خاموش كرد و ادامه داد.
-اما بيست سال پيش، پدرت به ماجراي من و تو پي برد. مرا خواست.
- آره، يادم هست، دو ساعتي با هم حرف زديد و تو تصميم گرفتي با من ازدواج كني.
- ميداني چه گفت؟
-نه. آنقدر از پيشنهاد ازدواجت شوكه شدم كه به هيچ چيز ديگري فكر نميكردم.
مرد سيگار ديگري روشن كرد و گفت.
-به من گفت يا دخترم را بگير يا كاري ميكنم كه بيست سال آبخنك بخوري؟
- و تو هم ترسيدي و با من ازدواج كردي؟
زن با خنده گفت.
-اما پدرت قاضي شهر بود. حتما اين كار را ميكرد.
زن بلند شد.
گفت من سردم است ميروم تو.
به مرد نگاهي كرد و پرسيد:
-حالا پشيماني؟
مرد گفت. نه.
زن ادامه نداد و داخل اتاق شد.
مرد زيرلب ادامه داد. فردا بيست سال تمام ميشد و من آزاد ميشدم. آزادِ آزاد
يه مرد ۸۰ ساله ميره پيش دكترش براي چك آپ. دكتر ازش در مورد وضعيت فعليش مي پرسه و پيرمرد با غرور جواب ميده: هيچوقت به اين خوبي نبودم. تازگيا با يه دختر ۲۵ ساله ازدواج كردم و حالا باردار شده و كم كم داره موقع زايمانش ميرسه. نظرت چيه دكتر؟ دكتر چند لحظه فكر ميكنه و ميگه: خب… بذار يه داستان برات تعريف كنم. من يه نفر رو مي شناسم كه شكارچي ماهريه. اون هيچوقت تابستونا رو براي شكار كردن از دست نميده. يه روز كه مي خواسته بره شكار از بس عجله داشته اشتباهي چترش رو به جاي تفنگش بر ميداره و ميره توي جنگل. همينطور كه ميرفته جلو يهو از پشت درختها يه پلنگ وحشي ظاهر ميشه و مياد به طرفش. شكارچي چتر رو به طرف پلنگ نشونه مي گيره و ….. بنگ! پلنگ كشته ميشه و ميفته روي زمين! پيرمرد با حيرت ميگه: اين امكان نداره! حتماً يه نفر ديگه پلنگ رو با تير زده! دكتر يه لبخند ميزنه و ميگه: دقيقاً منظور منم همين بود! -----------------------
چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:, :: 18:54 :: نويسنده : سهيل
امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم. ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدهي هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود. 7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد. دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد منصور كنار پنچره دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. منصور در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد ژاله داشت وارد دانشگاه مي شد. منصور زود خودشو به در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با ديدن منصور با صدا گفت: خداي من منصور خودتي. بعد سكوتي ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي ژاله هم سرشو به علامت تائيد تكان داد. منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم ميانشون بود بيدار شد . از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همديگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبديل شد به يك عشق بزرگ، عشقي كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا مي داشت . منصور داشت دانشگاه رو تموم مي كرد وبه خاطر اين موضوع خيلي ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمي تونست مثل سابق ژاله رو ببينه به همين خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پيشنهاد ازدواج داد و ژاله بي چون چرا قبول كرد طي پنچ ماه سور سات عروسي آماده شد ومنصور ژاله زندگي جديدشونو اغاز كردند. يه زندگي رويايي زندگي كه همه حسرتشو و مي خوردند. پول، ماشين آخرين مدل، شغل خوب، خانه زيبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقي بزرگ كه خانه اين زوج خوشبخت رو گرم مي كرد. ولي زمانه طاقت ديدن خوشبختي اين دو عاشق را نداشت. در يه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به بيمارستانهاي مختلفي برد ولي همه دكترها از درمانش عاجز بودند بيماري ژاله ناشناخته بود. اون تب بعد از چند ماه از بين رفت ولي با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم برد وژاله رو كور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولي پزشكان انجا هم نتوانستند كاري بكنند. بعد از اون ماجرا منصور سعي مي كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها براي ژاله حرف مي زد براش كتاب مي خوند از آينده روشن از بچه دار شدن براش مي گفت. ولي چند ماه بعد رفتار منصور تغير كرد منصور از اين زندگي سوت و كور خسته شده بود و گاهي فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور مي كرد.منصور ابتدا با اين افكار مي جنگيد ولي بلاخره تسليم اين افكار شد و تصميم گرفت ژاله رو طلاق بده. در اين ميان مادر وخواهر منصور آتش بيار معركه بودند ومنصوررا براي طلاق تحریک می کردند. منصور ديگه زياد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار يه راست مي رفت به اتاقش. حتي گاهي مي شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمي زد. يه شب كه منصور وژاله سر ميز شام بودن منصور بعد از مقدمه چيني ومن ومن كردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت من ديگه نمي خوام به اين زندگي ادامه بدم يعتي بهتر بگم نمي تونم. مي خوام طلاقت بدم و مهريتم....... دراينجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روي لبش گذاشت و با علامت سر پيشنهاد طلاق رو پذيرفت. بعد ازچند روز ژاله و منصور جلوي دفتري بودند كه روزي در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتي پائين آمدند در حالي كه رسما از هم جدا شده بودند. منصور به درختي تكيه داد وسيگاري روشن كرد وقتي ديد ژاله داره مياد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولي در عين ناباوري ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم ميرم بعد عصاي نايينها رو دور انداخت ورفت. منصور گیج منگ به تماشاي رفتن ژاله ايستاد . ژاله هم مي ديد هم حرف مي زد . منصور گيج بود نمي دونست ژاله چرا اين بازي رو سرش آورده . منصور با فرياد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازي كردي و با عصبانيت و بغض سوار ماشين شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله. وقتي به مطب رسيد تند رفت به طرف اتاق دكتر و يقه دكترو گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هيزم تري به تو فروخته بودم. دكتر در حالي كه تلاش مي كرد يقشو از دست منصور رها كنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد بعد از اينكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضيه رو جويا شد. وقتي منصور تموم ماجرا رو تعريف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد وگفت:همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولي از یک ماه پيش يواش يواش قدرت بينايي و گفتاريش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتيشو بدست آورد.همونطور كه ما براي بيماريش توضيحي نداشتيم براي بهبوديشم توضيحي نداريم. سلامتي اون يه معجزه بود. منصور ميون حرف دكتر پريد گفت پس چرا به من چيزي نگفت. دكتر گفت: اون مي خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه... منصور صورتشو ميان دستاش پنهون كرد و به بی صدا اشک ریخت. فردا روز تولدش بود... چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:, :: 18:53 :: نويسنده : سهيل
|
|||||
|